چرا رجوی مرا به زندان خودش و ابوغریب انداخت – قسمت چهارم
چرا رجوی مرا به زندان خودش و ابوغریب انداخت – قسمت چهارم
حمید دهدار حسنی از انجمن نجات مرکز خوزستان شنبه 22 شهریور 1404
حمید دهدار حسنی
حمید دهدار در قسمت قبل از صحبت کردن با خانواده گفت و گفت که بعد از بیرون آمدن از اتاق تلفن چنان انرژی و توان گرفته بودم که بلافاصله نامه ای به مسئول یگانم که آن موقع محسن نیکامی (کمال) بود نوشته و در آن صراحتا گفتم که از این تاریخ به بعد حاضر به ماندن در تشکیلات نیستم.
حدودا 10 روز از زندانی شدن من در زندان رجوی می گذشت. کارم شده بود نگاه کردن به چهار دیواری اتاق زندان و حسرت خوردن برای از دست دادن بیهوده عمر و جوانی خودم. یک روز به این فکر کردم که اگر اینطور پیش برود بزودی دیوانه می شوم و این همان چیزی است که رجوی می خواهد!
تا اینکه یک روز وقتی یکی از مسئولین برای دادن غذا آمد به او گفتم برایم تلویزیون و یا رادیو بِیآورد تا حداقل مشغول باشم که جواب داد ما تلویزیون و رادیو نداریم. در ضمن تو زندانی هستی و وضعیت تو هم به ما ربطی ندارد که من هم عصبانی شدم و به وی گفتم شما که همه جا جار می زنید در تشکیلات ما زندان نیست، هرکس نخواست نزد ما بماند آزاد است تا به دنبال زندگی خودش برود ! پس چرا به گفته خودتان عمل نمی کنید؟ روز بعد مسئول دیگر نزد من آمد و گفت مشکلت چیه ؟ برای او هم توضیح دادم. درنهایت بعد از چند بارسر و صدا کردن برایم تعدادی کتاب رمان آوردند و من برای تقویت روحی خودم و مقابله با خواسته رجوی برنامه روزانه برای خودم اینطورتنظیم کردم که شب تا صبح کتاب بخوانم. بعد از خواندن نماز صبح استراحت کنم تا موقعی که نهار می آورند و بعد از صرف نهار تا ساعت 6 عصر مجددا کتاب خوانی داشته باشم ، 6 تا 7 هم در همان چهاردیواری ورزش و بعد از دوش گرفتن مجددا بعد از صرف شام تا 5 صبح مشغول مطالعه می شدم و بعد از آن می رفتم استراحت که اکثرا براثر فکر و خیال تا 12 ظهر بیدار می ماندم و همین روال ادامه داشت.
لازم است اشاره کنم هر چند برای فرار از فکر از آنچه که آزارم می داد کتاب می خواندم اما باز ساعتی به دیوار اتاق خیره و غرق در افکار خودم می شدم. حتی در زمان ورزش کردن هم دچار چنین وضعیتی می شدم.
حدود دو ماه از این وضعیت گذشت تا اینکه یک روز مرا نزد فهیمه اروانی از مسئولین بردند. وی ابتدا سعی کرد متوجه شود که آیا شرایط سخت زندان باعث نشده تا من درخواست بازگشت به مناسبات خودشان را داشته باشم و بعد با چرب زبانی سعی کرد مرا متقاعد کند تا درخواست بازگشت به تشکیلات را بدهم. من در تمام دقایق صحبت های فهیمه سعی کردم فریب نخورم و فرصت رهایی از تشکیلات جهنمی رجوی را از دست ندهم. در نهایت بعد از 2 ساعت فهیمه به مسئولین گفت او را ببرید اما بگذارید روزی یک ساعت هواخوری داشته باشد.
رسیدیم به 20 شهریورماه که یک شب یکی از افراد تشکیلات که الان یادم نیست کی بود درب را باز کرد و نفس نفس زنان گفت برج های دوقلو درآمریکا را منفجر کردند! این اطلاعیه سازمان است برات آوردم بخوانی، آمریکا عراق را تهدید به حمله نظامی کرده که رهبری هم اعلام آماده باش داده بنظرم برگرد تشکیلات ! کاغذ ها را از او گرفته و به طعنه گفتم هر وقت شما رفتید به تهران رسیدید مرا هم خبر کنید تا خودم را به شما برسانم. من از این آماده باش ها زیاد دیدم که وقتی این جواب را شنید متوجه شد که فریب نمی خورم و ول کرد و رفت.
از روزهای بعد مسئولین مختلف آمدند نزد من تا شاید مرا متقاعد به برگشتن به تشکیلات کنند اما چون من مصمم به جدایی بودم به آنها می گفتم فعلا تصمیمی به بازگشت ندارم. خبرها که از تحولات بیرون به من نمی رسید تا اینکه رسیدم به شب 9 دی ماه 80 که مرا صدا زده و گفتند آماده شو که خواهر نسرین با تو کار دارد. ازآنجایی که به شیادی این زن واقف بودم قبل از رفتن نزد او ذهنم را متمرکز کردم تا فریب چرب زبانی او را نخورم. ساعتی بعد مرا به اتاق کار نسرین که درهمان منطقه اسکان بود بردند. وارد اتاق کارش که شدم چندتن از مسئولین مرد هم آنجا بودند. بعد از احوالپرسی معمول او گفت چکار کردی آیا هنوز تصمیم به جدایی داری ؟ جواب دادم بله و در ادامه به او گفتم شما می دانید که من عمر و جوانی ام را برای سازمان گذاشتم. حداقل مرا به خارج کشور بفرستید چون اگر برگردم ایران ممکن است دستگیر و زندانی شوم که وی با یک مظلوم نمایی خاص گفت: هرکس که ما او را به خارج کشور فرستادیم علیه ما شده و ببین فلانی و فلانی که کلی ما برای فرستادن آنها به خارج هزینه کردیم رفته چه مطالبی را علیه سازمان نوشته! وسازمان مظلوم واقع شده ! وکلی ننه من غریبم بازی درآورد تا شاید مثلا مرا غیرتی کند و درخواست بازگشت به تشکیلات کند.
وی ادامه داد به همین خاطر سازمان تصمیم گرفته دیگر کسی را به خارج نفرسته. دروغ چرا آنقدر بازی های مهوش سپهری ( نسرین ) و مظلوم نمایی برای سازمانش طبیعی بود که داشت کار دستم می داد تا تصمیم به ماندن در تشکیلات بگیرم به همین خاطر یک لحظه به خودم آمده و گفتم ظاهرا رسیدن به خط رهایی از تشکیلات نزدیکه و نباید این فرصت را از دست داد. ولی با این وجود به او گفتم می روم فکرهایم را می کنم و بعد به شما جواب می دهم.
قبول کرد و تعدادی کاغذ A4 به من داد تا مثلا گزارش بنویسم. بعد ازآن به چهار دیواری زندان برگشتم. حقیقتا تا صبح نخوابیدم احساس می کردم بازی های نسرین روی من تاثیر گذاشته و یک برگ کاغذ نوشته ودرخواست بازگشت دادم اما در آخر به خودم نهیب زده و گفتم چکار می کنی نباید این فرصت را ازدست داد. خلاصه تا صبح چندین بار به فکرم رسید که بنویسم می خواهم برگردم تشکیلات تا اینکه هوا روشن شد وداشتم در آخرین برگ کاغذ می نوشتم که می خواهم برگردم تشکیلات که انگار کسی دردرونم به من نهیب زد و گفت دیوانه فریب نخور. فرصت رسیدن به آزادی و رهایی ازجهنم تشکیلات رجوی را ازدست نده! این بود که تمام کاغذ ها را پاره کردم. ساعت حدودا 10صبح بود که فردی بنام فرید کاسه چی آمد و گفت خواهر نسرین گفته جوابت چیه ؟ که من قاطعانه به او گفتم می خواهم بروم دنبال زندگی خودم.
وی رفت ساعتی بعد برگشت و گفت آماده شو تا بروی ایران که به وی گفتم به خواهر نسرینت بگو تشکیلات نامردی اش را در حق من کامل کرد. وسایلم را برداشته و مرا به اتاقی که درآن فهیمه اروانی بود بردند. درآنجا چند نفر دیگر از نفراتی که قصد جدایی داشتند را دیدم وبا هم احوال پرسی کردیم. فهیمه مرا صدا زد وگفت برای آخرین بارازت می پرسم آیا هنوز به جدایی مصمم هستی ؟ گفتم بله.
درادامه وی گفت ما شما را به عراقی ها تحویل می دهیم و قرار شد تا آنها خودشان شما را تا لب مرز ایران ببرند. من به او گفتم می دانید که اگر به ایران برسم احتمالا دستگیر و در ایده ال ترین شکل آن ممکن است چندسال زندانی شوم ؟ که وی گفت به ما ربطی ندارد اتفاقا اگر رژیم شما را اعدام کند به نفع سازمان است چون می توانیم بهره سیاسی آن را ببریم و اگر هم اعدام نشوید اعلام می کنیم که شما جاسوس بودید که به ایران برگرداندیم. پس بهتراست مقاومت کنید !! من به او گفتم واقعا بعد از سالها تحمل رنج و مرارت برای سازمان حالا شدیم جاسوس ؟ پس از من انتظار نداشته باشید که در مقابل خیانت شما سکوت کنم این را گفته واز اتاقش بیرون رفتم. دقایقی به همراه یک نفر دیگر از نفرات جدا شده بنام رسول سوار خودری دوکابین عراقی ها شدیم. تعدادی دیگر ازهمین خودروها بودند که هرکدام دو نفراز نفرات جداشده را با خود می بردند. خودروی ما حرکت کرد و ما فکر کردیم حالا ما را به لب مرز می برند اما…
ادامه دارد
حمید دهدار حسنی