خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت پنجاه و پنجم
خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت پنجاه و پنجم
انتقال به موقعیت جدید - آغاز موج سراسری غارت در عراق
اعضاء جدا شده از مجاهدین دوشنبه 24 شهریور 1404
امیر یغمایی در میان کودک سربازان
شبها بمباران بغداد ادامه داشت. از رادیو میشنیدیم که آمریکاییها در حال پیشروی هستند و به سمت پایتخت میآیند. فضایی از نگرانی در بین ما حاکم بود که در صورت مواجهه با نیروهای ائتلاف باید چه رفتاری داشته باشیم. هیچ رهبری متمرکزی در سازمان مجاهدین وجود نداشت که سیاستی واحد در قبال آمریکاییها اتخاذ کند. تنها دستوری که از ردههای بالاتر به ما داده شده بود این بود: “اگر با نیروهای ائتلاف برخورد کردید، نباید به سمت آنها تیراندازی کنید، چون این کار برای مجاهدین حکم مرگ را دارد و ما را وارد جنگی با آمریکا میکند و اثبات میکند که به نفع عراق جنگیدهایم. اما اگر آنها از ما خواستند که سلاحهایمان را تحویل دهیم، نباید این کار را بکنیم؛ فقط باید سلاحها را بالا بگیریم و فرار کنیم!”
به نظر من این دستور، ایدهی خوبی نبود. احتمال اینکه سربازان آمریکایی ما را تعقیب کرده و با خشونت پاسخ دهند، زیاد بود. با این حال، این تنها خط مشی موجود بود.
در رادیو ادعا میشد که نیروهای آمریکایی به بغداد نزدیک شدهاند، اما عراقیها میگفتند که آنها در مرز متوقف شدهاند و نتوانستهاند از روستاهای کوچک عبور کنند. ما نمیدانستیم چه چیزی را باور کنیم، اما بیشتر افراد به تبلیغات عراقی اعتماد داشتند. در همین حال، تلاش میکردیم اطلاعاتی درباره وضعیت منطقه خودمان کسب کنیم؛ اینکه آیا در منطقه ما حملات هوایی صورت گرفته یا آیا نیروهای ایرانی از مرز ایران به ما نزدیک شدهاند یا نه.
تا اینکه شبی به ما اطلاع دادند که آمریکاییها موقعیت ما را شناسایی کردهاند و باید بلافاصله به نقطه جدیدی منتقل شویم. فضای کمپ بهیکباره آشفته و پر از استرس شد. همه شروع به جمعکردن سقف پناهگاهها کردند؛ سقفهایی که با کنده درخت، پلاستیک و کیسههای شنی ساخته شده بودند. در تاریکی شب، همه در رفتوآمد بودند و فرمانده تانکها با فریاد میگفت باید هرچه سریعتر وسایل را جمع کنیم تا قبل از طلوع آفتاب به موقعیت جدید برسیم. اگر قبل از طلوع خورشید نمیرسیدیم و وسایل نقلیهمان را استتار نمیکردیم، بهراحتی هدف حملات هوایی ائتلاف قرار میگرفتیم.
وضعیت هر لحظه بحرانیتر میشد و فریادهای محسن هم بلندتر. انگار بیشتر از همه برای جان خودش نگران بود. من که دیگر توان ادامه نداشتم، تصمیم گرفتم همه چیز را رها کنم و از آن فضای مسموم فاصله بگیرم. گفتم بگذار دیگران زیر بار فریادهای او له شوند، من دیگر نیستم.
رفتم سمت آتشی که در حال خاموششدن بود. یک قوری آلومینیومی پیدا کردم و یادم آمد که مادرم هنگام ترک کمپ علوی یک پاکت به من داده بود که داخلش شکلات و چای بود. پاکت را باز کردم، چای لیپتون با طعم میوهای داخلش بود. مقداری آب داخل قوری ریختم و گذاشتم بجوشد. بعد، چای را در یک لیوان ریختم و عطر میوهها در فضا پخش شد.
تصمیم گرفتم نوعی تمرکز ذهنی انجام دهم. خودم را از آشوب اطراف جدا کنم و فقط روی خودم و چایم تمرکز کنم. فنجان را جلوی بینیام گرفتم، نفس عمیقی کشیدم و عطر لذتبخشش را حس کردم. جرعهای نوشیدم و تمام حواسم را دادم به طعم و تغییری که در حالم ایجاد میکرد. خودم را در یک جزیره بهشتی تصور کردم با ماسههای سفید و درختان میوه. آنقدر در این خیال فرو رفتم که دیگر صداهای اطرافم، صدای تانکها و فریادها، برایم رنگی نداشتند. این، اولین تجربه من از چیزی بود که بعدها فهمیدم به آن میگویند “مایندفولنس” (mindfulness). یک کشف شخصی که بعدها بارها به دادم رسید.
در نهایت، حرکت کردیم. تانکها پشت سر هم به راه افتادند، موتورهای دیزلیشان دود و صدا تولید میکرد. مقصد جدید چندان دور از موقعیت قبلی نبود و در نزدیکی لشکر چهارم عراق (فیلق ۴) در شهر مقدادیه واقع شده بود، حدود ۷۹ کیلومتر داخل خاک عراق. در دوران صدام، لشکرها بزرگترین واحدهای نظامی بودند و پایگاههایشان بسیار وسیع. با این جابهجایی، از مرز ایران فاصله گرفته بودیم و از تهدید احتمالی آن سمت، موقتا در امان.
من خودم نمیدانستم کجا میرویم یا چه زمانی میرسیم. این دغدغه مسئولین بود. من فقط روی برج تانک نشسته بودم و افق را نگاه میکردم. بعد از ساعتها حرکت، درست هنگام طلوع خورشید، به موقعیت جدید رسیدیم. باز هم محسن با فریاد از ما خواست تانکها را سریع استتار کنیم. اینجا دیگر خبری از گودال نبود که تانک را درونش ببریم. فقط چند تکه پارچه بزرگ داشتیم که از مکان قبلی آورده بودیم و با همانها باید وسایل را می پوشاندیم.
محسن داد میزد: “کار تمومه! ما رو میزنن! نمیرسیم! بجنبید!”
من توی دلم گفتم: “چقدر غر میزنه! انگار فقط خودش میترسه بمیره.”
ما بدون توجه به حرفهای او، با ریتم خودمان کار استتار را انجام دادیم. بعد از اتمام کار، صدها متر از تانکها دور شدیم تا اگر هدف حمله قرار گرفتند، آسیبی نبینیم. در بسترهای خشک رودخانه پناه گرفتیم و در کیسهخوابها استراحت کردیم. خورشید بالای سرمان بود و حرارتش طاقتفرسا.
بعد از مدتی، من و بهنام برای برداشتن وسایلمان به سمت تانک برگشتیم. اما وقتی کیفها را چک کردیم، وسایلی مثل ماشین ریشتراش من و پوتینهای بهنام گم شده بودند. حتی تعدادی نارنجک و مهمات مسلسل هم نبود. دیگر گروههای تانکی هم همین مشکل را داشتند. هیچ اثری از وسایل نبود. ابتدا فکر کردیم شاید سگهای صحرایی آمدهاند، اما بعد، کودکانی را دیدیم که از دور به سمت یکی از تانکها دویدند، جعبهای را برداشتند و فرار کردند. یکی از بچهها تیر هوایی شلیک کرد و آنها جعبه را انداختند و دویدند. اما بعد دوباره برگشتند. مجبور بودیم مدام فریاد بزنیم یا تیراندازی کنیم تا دورشان کنیم. این ماجرا، آغاز پدیدهای بود که به سرعت در سراسر عراق گسترش یافت: غارت.
تنها چند روز پس از آغاز جنگ، سراسر کشور درگیر غارت شده بود. کافی بود کشور دچار بینظمی شود تا مردم به جان داراییهای رهاشده بیفتند. مجبور شدیم نگهبانهایی برای تانکها بگذاریم تا از فاصلهی صدمتری شبانهروز مراقبشان باشند.
اما مشکل بزرگتر، آب آشامیدنی بود. در موقعیت جدید، دسترسی ما به آب بسیار محدود شده بود. حس اضطراب درونم شدت گرفت وقتی دیدم فقط چند جرعه آب در قمقمهام مانده. دستور داده شد تا جایی که میتوانیم در سایهی رودخانه خشکشده بمانیم و استراحت کنیم تا آب کمتری مصرف کنیم. من هم خودم را به دیوارهی رودخانه چسباندم، کیسهخوابم را پهن کردم و دفترچه خاطراتم را بیرون آوردم. با دستخطی لرزان از کمآبی نوشتم که زمان و تاریخ را گم کردهام و از مسیرمان و ماجرای غارت نوشتم. بعد، نگاهی به اطراف انداختم تا شاید بطری آبی پیدا کنم که بتوانم بردارم. یکی کنار دست ایرج، یکی از فرماندهها بود. آرام دستم را به سمت بطری دراز کردم که بیدار شد و گفت: “اینجا چی کار میکنی؟ داری چی کار میکنی؟” با شرمندگی دستم را عقب کشیدم. ارزشش را نداشت.
فردای آن روز، به ما گفتند گروهی داوطلب باید برود تا از یک ایستگاه پمپاژ، آب بیاورد. من داوطلب شدم. ایستگاه را میدیدیم و فکر کردیم فاصلهاش زیاد نیست. دو گالن آب برداشتیم، سرمان را با چفیه پوشاندیم و راه افتادیم. اما هر چه جلوتر میرفتیم، به آن نمیرسیدیم. ایستگاهی که از دور کوچک دیده میشد، در واقع ساختمانی عظیم با دیوارهای ۲۰ متری بود. وقتی رسیدیم، دیدیم داخلش به سمت پایین فرورفته و در عمق زمین، لولههای آب عظیمی قرار دارد. خوشبختانه برخی از لولهها نشت داشتند و در کف ساختمان استخری طبیعی از آب جمع شده بود. با طناب، دبهها را پایین فرستادیم و پر کردیم.
راه برگشت سختتر بود، با دبههای پر در هر دست، زیر آفتاب. اما ارزشش را داشت. زجر تشنگی بدتر از خستگی راه بود.
وضعیت آب حالا بهتر شده بود، اما متأسفانه غذایمان تمام شده بود. در موقعیت قبلیمان، روزانه از کمپ علوی غذا دریافت میکردیم، اما حالا فهمیده بودیم که کمپ علوی توسط نیروهای ائتلاف بمباران و سپس غارت شده و عملاً هیچ تجهیزات آشپزخانهای باقی نمانده بود. تمام کسانی هم که آنجا کار میکردند، پایگاه را ترک کرده بودند.
خبری که دریافتیم، این بود که چند تن از زنان عضو سازمان، هنگام بمباران در مرکز فرماندهی پایگاه بودند و مشغول جمعآوری اسناد مهم. تعدادی از آنها همانجا زیر بمبارانهای آمریکایی کشته شدند. برای من عجیب بود چون میدانستم که سقف مرکز فرماندهی از بتن مسلح چندمتری ساخته شده بود و خود صدام هم زمانی در طول جنگ کویت از آن بهعنوان پناهگاه استفاده میکرد. پس نیروهای ائتلاف حتماً از بمبهایی با قدرت تخریب بسیار بالا استفاده کرده بودند که توانسته بودند چنین سازهای را بشکافند.
روزها گذشت و وضعیت غذا وخیمتر شد. چند روزی میشد که چیزی نخورده بودیم. من پنهانی به سراغ بسته شکلاتی میرفتم که مادرم قبل از شروع جنگ به من داده بود و گاهی بهقدر یک تکه کوچک از آن میجویدم، فقط برای اینکه از حال نروم و با همان اندک ذخیره دوام بیاورم.
خبر دیگر این بود که نیروهای ایرانی از وضعیت ناپایدار جنگ سوءاستفاده کرده و وارد خاک عراق شده بودند. آنها در برخی مناطق پستهای بازرسی برپا کرده بودند و چند گروه از مجاهدین که با خودرو بهتنهایی در جادهها حرکت میکردند، به دام افتاده بودند. به تصور اینکه این پستها متعلق به ارتش عراقاند، خودرو را متوقف کرده بودند، اما بعد از شناسایی هویتشان توسط سپاه، کشته شده بودند. بعد از آن، سازمان تمام سفرهای انفرادی را ممنوع کرد و دستور داد که همهی رفتوآمدها در قالب کاروانهای نظامی با خودروهای مسلح و توپ ضد هوایی انجام شود.
ماموریت در کمپ علوی
یکی از همان روزها که در یکی از پستهای نگهبانی اطراف اردوگاه بودم، فرماندهام آمد و گفت که باید آماده شوم تا با یکی از کاروانها به کمپ علوی بروم. مأموریت ما این بود که باقیماندهی منابع را جمع کنیم و غارتگران را بیرون کنیم. تعجب کرده بودم، چون با اعتماد اندک سازمان به من، انتظار نداشتم در چنین مأموریتی انتخاب شوم. درست مثل زمانی که بهعنوان محافظ به بغداد فرستاده شدم، اما ماجرا چیز دیگری از آب درآمد. اینبار اما متوجه شدم که قرار بود پسری به نام حسین همراه این کاروان برود ولی چون پیدایش نکردند و وقت هم تنگ بود، من را جایگزینش کردند.
خوشحال شدم؛ از هر فرصتی برای ترک اردوگاه خشک و بیروح استقبال میکردم. خبر بهتر اینکه قرار شد من خدمه یکی از ضدهواییهای ZU-23 باشم که بر روی قسمت بار یک تویوتا لندکروزر نصب شده بود. کنار من، پسری به نام یاسر -ح مینشست که مسئول تنظیم هدف با دوربین بود.
با غروب آفتاب، کاروانی طولانی از خودروها آماده حرکت شد. نشستن بر صندلی بلند پشت توپ و دیدن ستون خودروهایی که در جاده پیش میرفتند، حسی از آزادی به من میداد. گاه خودروهای شخصی عراقی را میدیدیم که با خانوادهشان در همان جاده حرکت میکردند. این تصویر تضاد عجیبی داشت و واقعیت آن را غریبتر میکرد.
این ناشناختگی برایم جذاب بود: هیجان، خطر، ماجراجویی، برخلاف زندگی خشک و برنامهریزیشدهی سالها در سازمان. من و یاسر حرف میزدیم، شوخی میکردیم. شب شده بود و چراغهای خودروها خاموش بود تا مورد شناسایی هواپیماها قرار نگیریم. ناگهان صدای سوت یک هواپیما را شنیدیم. چند بمب در ردیفی منظم در چندصد متر ستون خودروهای ما منفجر شد و آسمان را روشن کرد. هواپیما ها با توجه به ستون بلند ما را توسط دوربین حرارتی تشخیص داده و آن را بعنوان ستون نظامی مشخص کرده.
حال ما نزدیک قرارگاه علوی در منطقه تپه ماهوری بودیم و با اثبات بمب های بمب افکن امریکایی، کاروان پراکنده شد. ما با سرعت با خودرو از منطقه ای ناهموار پایین رفتیم، نزدیک بود از جایمان پرت شویم. دستور آمد که موتور خودروها را خاموش کنیم تا با دوربین حرارتی شناسایی نشویم. از خودرو پایین پریدیم، حدود صد متر دور شدیم و در وادی خشک خوابیدیم. شبهنگام هواپیماها همچنان پرواز میکردند و در پی شناسای ما بودن، آنقدر پایین که احساس میکردم هر لحظه به بدنم برخورد میکنند، کیسه خواب را روی سرم کشیدم، چشمام را بستم و گفتم هر چه باداباد. با همهی هیاهو، چند ساعتی از خستگی خوابیدم. جنگنده ها تا نزدیکی صبح ناموفق بدنبال ما پرواز میکردنند.
صبح آن روز، با طلوعی محو و خاکآلود، کاروانمان دوباره به راه افتاد. جادهای ناشناخته پیش رویمان گسترده بود، اما چیزی در اعماق دل من زمزمه میکرد که این راه آشناست. خورشید، پشت پردهای از گرد و دود بالا میآمد و نورش با تیرهای چراغ برقِ خمشده بر اثر موج انفجار، بازی عجیبی از سایه و روشن بر جاده میانداخت. این تیرها، مثل مجسمههایی زخمی، از دو طرف جاده سر تعظیم فرود آورده بودند، گویی خودشان هم خبر از فاجعهای میدادند که بر این خاک گذشته بود.
در یک تقاطع، صحنهای شاعرانه و در عین حال غریب نگاهم را ربود. چوپانی در میان گلهای از گوسفندان، آرام در باغچهای سبز ایستاده بود. گوسفندان با بیخبری معصومانهشان، میان گلهای پژمرده میچریدند. این آرامش بیموقع، مرا به فکر فرو برد. نگاهم دور تا دور چرخید… و ناگهان چیزی درونم لرزید.
— یاسر، میدونی… ما الان توی کمپ علویایم.
یاسر با تعجب نگاهم کرد.
— کمپ علوی؟! پس در ورودی چی شد؟! کی وارد شدیم؟
نفس عمیقی کشیدم و به نقطهای در آن سوی جاده اشاره کردم.
— ببین، اونجا همون تقاطعیه که درمانگاه دندونپزشکی و پزشکی بود. این گوسفندا دارن توی باغچهی درمانگاه میچرن. و اون جادهی پهن، با تیرهای برق خمیده، راه ورودی اصلیه… ما دقیقاً وسط کمپایم، بدون اینکه حتی بفهمیم کی وارد شدیم!
یاسر هم به اطراف نگاه کرد، و همانطور که جزئیات را بهخاطر میآورد، چهرهاش از ناباوری به یقین تغییر کرد. علوی بر اثر بمباران تخریب شده بود.
لحظهای بعد، یکی از اعضای سازمان با فریادی تند از ماشین بیرون پرید و چوپان را با عصبانیت راند. گلهای لهشده، گوسفندهای هراسان… رؤیای کوتاه باغچه در چشم بههمزدنی محو شد.
به سوی مرکز فرماندهی رفتیم. همانجایی که روزی، زنانی از میانمان، جانشان را زیر بمباران از دست داده بودند. اجسادشان دیگر آنجا نبودند. وظیفهمان این بود که بازماندهها را جمعآوری و بیگانگان را بیرون کنیم.
ایستاده در سکوت سنگین محوطهی آسفالتی، ناگهان صدای شلیک در هوا پیچید. همه برگشتیم. یکی از بچهها تفنگش را به هوا نشانه رفته بود. بعد دو مرد عراقی، با چهرههایی خندان و بیخبر، از دل ساختمان بیرون آمدند. شاید گمان کرده بودند پایگاه متروکه است. یکی از فرماندهها به سمتشان خیز برداشت، فریاد زد، تهدید کرد. علیرضا – ا از ماشین پرید، ته قنداق اسلحهاش را بلند کرد و درست مقابل صورت یکی از مردان نگه داشت.
مرد، با دستهایی بالا، با التماسی صادقانه در چشمهایش، بیصدا عذر میخواست. از حرکتها و صدای لرزانش میفهمیدم که باور داشت پایگاه دیگر خالیست و آمده چیزی برای خانوادهاش بردارد. اما کسی به صداقت نگاهش توجه نکرد. لگد بود که بر پهلو و شکم مینشست، فریاد بود، ترس، گریه… دو مرد گریهکنان پا به فرار گذاشتند.
ماشینها به اطراف کمپ پراکنده شدند. دستور این بود: پاکسازی. “برادر اکبر” — با آن گامهای سنگینش، دستها پشت کمر، کلت در کمر — دو مرد دیگر را دستگیر کرد. آنها را که کنار یک خودروی نظامی رهاشده بودند، بازخواست کرد. مردان با دستهایی لرزان، نگاهی ملتمس، تکرار میکردند: “نمیدانستیم… فقط میخواستیم…”
پیشنهاد دادم به سمت آشپزخانه برویم. جایی که زمانی، مثل گنجینهای پنهان، انبار غذا برای تیمهای عملیات داخله بود. اما وقتی رسیدیم، دهانم از تعجب باز ماند. به جای ساختمان بزرگ و بتنی، فقط گودالی ژرف بود. گویی زمین خود ساختمان را بلعیده بود. فهمیدم که با دقت ویران شده، با بمبی که چیزی جز پوچی بر جای نگذاشته بود.
وارد آشپزخانه شدم. اما آنچه دیدم، مثل کابوسی زنده بود. زمین، پوشیده از خونابه، گوشتهای گندیده، و میلیونها مگس که مثل فرشی سیاه همهجا را گرفته بودند. قدم که میگذاشتی، مگسها با هجوم به هوا میپریدند و صورتت را پر میکردند. بوی تعفن، نفسگیر و دردناک بود. آنجا هم چیزی برای خوردن نبود. عراقیها فریزر و یخچالها را به غارت برده، و محتوای آن را روی کف زمین خالی کرده بودنند.
با حسی تهی، خودم را پشت ساختمان بردم. بطریای از گلاب پیدا کردم و با همان، تنم را شستم. بوی گل سرخ، در میانهی این ویرانی، برای چند لحظه قلبم را آرام کرد؛ انگار با همین عطر ، گذشتهای گمشده ام یادآوری شد.
در راه برگشت، چیزی مثل معجزه به چشمم خورد: قوطی لهشدهای از تن ماهی، شاید از همان انبار پرتاب شده بود. آن را با احتیاط در جیبم گذاشتم. گنج من بود.
بعد رفتیم به خوابگاهها. قرارگاه ۳، جایی که با تمام خاطرات تلخش خانه من بود، حالا فقط پشتهای از خردهبتن و میلههای کج بود. دلم فشرده شد. با اینکه روزهایی تلخ با محمد تهرانچی در آن گذرانده بودم، حالا دیدنش در این حال، زخمی عمیق در قلبم گذاشت.
میان آوارها، چشمبند خوابم را پیدا کردم. آن را روی چشمم گذاشتم، روی ویرانهها دراز کشیدم. بازوهایم را گشودم، پاهام را کشیدم و تصور کردم که در فیلمی هستم، سکانس پایانی، دوربین از بالا عقب میرود، تصویر کوچکتر میشود، و من میمانم، تنها، در دل خرابهها.
سپس، آرام از جا بلند شدم. شب فرا میرسید. فرمانده گفت باید با یاسر به یکی از پستهای دیدبانی برویم. در راه، جادهها پر بود از اشیای بهجامانده: لباسها، عکسها، بطریهای خالی شامپو، لوگوی مجاهدین… همهی چیزهایی که روزی شخصی بودند، حالا مثل زباله روی خاک رها شده بودند.
کیسهای برنج پیدا کردیم و به ماشینی دادیم برای پخت. قابلمه برنج که برگشت، با دستان گرسنهمان به آن حمله بردیم. هیچوقت برنجی به آن خوشمزگی نخورده بودم، حتی اگر خمیر و بینمک بود.
شب، روی تپه، زیر آسمان پرستاره، بیفرمانده، با یاسر آواز میخواندیم:
I swear!
By the moon and the stars in the sky!
I’ll be there!
و میخندیدیم.
قوطی تن ماهی را بالا آوردم. باز کردنش دشوار بود. با میلهی تمیزکاری اسلحه، سوراخی در آن زدم. نوبتی روغنش را میمکیدیم، مثل دو بچهی بیپناه، که از میان خرابهها، هنوز جرعهای از زندگی را میمکند.
بعد هم لطیفه گفتیم. دربارهی باد معده… با همان سادگی کودکانه، میخندیدیم. و برای ساعتی، جنگ، مرگ، گرسنگی… همه محو شدند. تنها چیزی که باقی ماند، صدای خندهای بود که در دل بیابان پیچید، در دل شب.